چرا وارد انتخابات شدم
به یاد دارم که در یکی از شبهای عملیات بود که من به عنوان کمک راننده آمبولانس در جبهه مشغول فعالیت بودم. یک بار تعدادی از مجروحان را به پشت جبهه منتقل کردیم و دوباره به سمت خط برگشتیم و در یکی از سنگرها قرار گرفتیم و منتظر ماندیم تا اگر نیاز به انتقال مجروحان یا شهدای احتمالی به پشت خط بود این کار را انجام بدهیم.
در همین هنگام یکی از خط شکنان عملیات وارد شد و هراسان و مضطرب، خبر داد که قرار بوده یکی از معبرها را در آن طرف خاکریزی که روبهروی ما بود، باز کنند و به خاطر شهادت و جراحت تعدادی از یارانش، موفق به این کار نشدهاند و اکنون از ما – من به عنوان کمک امدادگر و راننده آمبولانس به عنوان فرمانده من- کمک میخواست که باید این صفحههای آهنی بزرگ را از چهار طرف با دستگیرههای زمخت آنها بگیریم و بر روی قسمتهای باتلاقی بیندازیم تا نیروها بتوانند از روی آنها عبور کنند.
ما از سویی نگران این بودیم که نباید ترک پست میکردیم و کاری که به خود ما به عنوان امدادگر سپرده شده را رها کنیم و از سویی آن جوان خط شکن جملهای گفت که آن را دقیقاً به خاطر ندارم اما به منزلۀ اتمام حجتی شرعی با ما بود که اگر این کار را نکنیم، عملیات حداقل در این معبر با شکست مواجه میشود و... ترس فرمانده امدادی من از جان نبود که جان را بر کف گرفته بودیم. ترس او از ترک مأموریت امدادی بود که به ما دو نفر سپرده شده بود و قرار بود هر کسی کار خودش را به بهترین وجهی انجام بدهد و خودسر عمل نکند.
به هر حال راننده آمبولانس از پس آن گفتگو پذیرفت که به کمک آن خط شکن برویم. یکی از صفحههای آهنی و بزرگ را برداشتیم و زیر بار آتش دشمن از خاکریز بالا رفتیم تا در آن سوی آن، صفحههای آهنی را بچینیم تا نیروها بتوانند از روی آنها عبور کنند. هنگام بالارفتن از خاکریز، سفیر گلوله را میشنیدم و سرخی آنها را به چشم میدیدم که از کنارمان رد میشد. در آن بحبوحه به تنها چیزی که فکر می کردیم، این بود که باید این صفحۀ آهنی را در جای مقرر بکاریم تا افراد دیگری بتوانند گامهای بعدی و مقرر خویش را بردارند. احساسی شبیه یک دوندۀ امدادی که باید چوب امدادی خود را به نفر بعدی بدهد تا او هم مسیر را ادامه دهد. همینطور که سه چهار نفری آن ورقۀ آهنی را در دست داشتیم از خاکریز که پایین آمدیم، چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که خمپارهای کنار ما به زمین خورد و....
برخی اتفاقات در زندگی آدمی است که او را به موقعیتهای وجودی خویش و حتی موقعیتهای فیزیکی و بدنیاش بیش از پیش، متوجه و بینا میسازد. آن خمپارهای که درست کنار ما به زمین خورد، چنان موجی داشت که علاوه بر اینکه هر یک از ما را به گوشهای پرت کرد، درست در لحظۀ اصابت آن، به وضوح و ملموستر از هر زمان دیگری کاملاً ارتباط و گشودگی مجاری میان چشم و گوش و حلق و بینیام را احساس کردم. گویی جسم من ویژگیای داشت که تاکنون متوجه آن نبودم...
باری! همینقدر یادم هست که از آن چهارنفری که چهار گوشۀ آن صفحۀ بزرگ آهنی را به دست گرفته بودیم فقط من سالم مانده بودم و تقریباً بدون مشکل توان حرکت و برخاستن داشتم؛ عارضهای بر من نبود جز خاک و شن و دودی که در مجاری تنفسی و حلق و چشم من رفته بود...
آن روز وسط امدادگری که بر عهده داشتیم و آن را طبق رویۀ مقرر خودش انجام میدادیم، من و فرمانده امدادیام در برابر احتجاجی قرار گرفتیم که نهایتاً مصمم شدیم به گشودن آن معبر کمک کنیم. حالا این روزها هم خیلی خودم را در آن موقعیت احساس میکنم که درست در میانۀ فعالیتهای جاری علمی و اجرائیام در حوزههایی مانند فقه و اخلاق کاربردی، مدیریت فناوری اطلاعات و نیز درس و بحث این روزها، از سوی تعدادی از دوستان، احتجاجاتی با من شده که رویۀ جاری مرا تغییر داده است و مرا مجاب ساخته که در انتخابات خبرگان و آزمونها و اختبارهای پیش از آن شرکت کنم.
وقتی بدون مقدمه و مطالعات قبلی در روز دوم ثبت نام و بعد از استجازه از استادانم در حوزه علمیه قم که خود در عین این که سه دوره نماینده خبرگان بودند از ثبت نام منصرف شده بودند، و به بنده توصیه کردند که در انتخابات شرکت کنم، احساسی در درونم شکل گرفت که خیلی شبیه احساس خاطرات آن روز جبهه بود. ورود به فضای امتحان اجتهاد بدون مطالعات و آمادگی قبلی نوعی احساس غیرقابل توصیف درونم شکل داد که حاکی از در معرض انتقاد دوستان و غیر دوستان قرار گرفتن بود برخی از آنها چون گلولههای آن روز بود. اگر قبول نمیشدم حتماً آنان مرا سرزنش میکردند. اما این نیز مثل آن روز جبهه مجوز فرار از مسئولیت نبود.
اکنون که امکان ورود به این میدان را یافتهام احساس میکنم که دارم از خاکریزی بالا میروم و پا به میدانی خطیری گذاشتهام تا سهم خود را بگذارم. من هستم و گوشهای از آن صفحۀ بزرگ و سنگین آهنی که نباید زمین بگذارم تا معبری گشوده شود؛ من هستم و سفیر گلولههایی که به گوش میرسد و سرخی آنها به چشم میآید. گویا میبینم که یکی از آنها به تنم رفته اما چرا خونی از آن جاری نیست؟!
باید برای فدا شدن در راه انقلاب امام همیشه آماده بود تا در قیامت او ما را در بین امت خویش راه دهد.
حمید شهریاری
بیست و یکم ربیع الثانی ۱۴۳۷
دوازدهم بهمن ۱۳۹۴